پدر و کریمی

پدر دستک نوحه هاش رو به دست گرفته بود و با آهنگی سنگین می خوند:
ماه بنی هاشم چو بر شط فرات آمد 
اسکندر آسا بر لب آب حیات آمد 
ابر بلا زد خیمه بر لشکر
بس راکب و مرکب که شد بی سر...
من کریمی گوش می کردم
فریاد می زد و می خوند:
دست هاش رو قطع کردند...
وای وای وای...
آی بچه ها بیاید اول برای یه دستش گریه کنیم...
................

نظرات

مهام گفت…
ای رضا چرا آدرس لینک وبلاگ ما درست نیست!؟ها!؟دو روز بهت وقت میدم درست کنی وگر نه...
محمّد گفت…
اینا که باز خوبه! چرا آقای علیمی رو نمی‌گی که ترانه‌ی هایده رو داشت می‌خوند: سلام من به تو یار قدیمی...
البته این گناه من هم هست که هایده گوش دادم. گدا به گدا، رحمت به خدا!
ما شیعه‌ایم؟!