مصاحبه

کیف به دست وارد اتاق شدم...خواستم سلام کنم که یکی از بچه ها گفت: مصطفی به رضا بگو توی مصاحبه چی پرسیدند... مصطفی گفت: اول پرسید «اگر دو نفر دانش آموز را دیدی که با هم بحثشان شده چه می کنی؟»
گفتم: جداشان می کنم و پی دلیلشان می روم...
گفت: «تو چه کاره ای مگر مدرسه مدیر ندارد...»
بعد گفت: «چهار بیت شعر بخوان که در آن کلمه ی آموزش و پرورش آمده باشد»
گفتم: شما دو بیت بخوان تا من ده بیت بخوانم....
عیسی گفت: حالا ببین سؤال سومش چه بوده....
مصطفی گفت: سؤال آخرش این بود
«تظرت در مورد گرد و غباری که از سمت عراق به کشور می آید چیست؟»
گفتم: آلوده کننده است...
گفت: «به نظر تو این گرد و غبار تن شهدای کربلا نیست که به سمت ما می آید؟»
خنده ام گرفت و گفتم خوب چی گفتی تو؟
عیسی گفت: چی داشت بگه؟ً توی مصاحبه رد شد.....

نظرات

‏محمّد گفت…
واقعاً اینا رو پرسیده بودند؟!!!
عجبا!
‏ناشناس گفت…
اینجاست که آدم واقعاً می فهمه که "بصیرت" چیزیه که همگی باید دنبالش باشیم و متأسفانه کمرنگه تو جامعه ی ما! کاش به جای گرد و غبار شهدای کربلا، اندکی از بصیرتشون میومد سمت ما...
سهراب گفت…
سلام سید خیلی جالب بود دمت گرم
حضور بی غش گفت…
نظر منو خصوصی کن آقای باقالی
‏ناشناس گفت…
جالب بود. اما واقعا همچین چیزی بوده؟اگه بوده کجا؟
نادر گفت…
جالب بود و متاثر کننده یه نظر بذار آقای رضا
شاپرک گفت…
سلام
شما بودید فقط اسمتونو گذاشتین و نظر دادین؟
من به روزم سر بزنید ولی لطفاً آدرس وبلاگتونم بنویسین