حالا

باز باید بنشینم پای این کیبورد لعنتی و از تو بنویسم...
از تو که حالا نه دلت با من است و نه خودت...
از آن شب که آمدم و بی صدا هم آمدم تا مبادا...
از آن شب باران هم بهانه ای نشد
تا کوچه را قدم نکنم...
از آن روز دم غروب که هر چه دویدی
من با تو بودم...
از آن روز که گریه هم نیامد سراغم و
روی صندلی خاک خورده خشکیدم...
از همه ی آن گریه های بی تو و با تو...
از خودم که حالا بی تو نای نوشتن هم ندارم...

امروز دوباره دیدمش!
همان بی خبر سر و ساده رامی گویم
که با تمام دل خوشی هاش
بوی تو را نمی داد!
همان که به هر دری زد 
دچارم نکرد!
همان که امروز هم 
دچارم نکرد!


دیروز
پدر باز گفت و من باز نشنیدم!
مادر 
همان حرف های قدیمی را زد
و من باز نشنیدم!


راستی!
پیش از این
گاهی دلم برای خودم تنگ می شد
حالا...
نمی دانم!
نمی دانم! 
نمی دانم!


نظرات

محمّد گفت…
سلام؛ قشنگ بود.
به قول بهمنی:
بعد از عبور فاصله ها را شناختم
"بی" را شناختم من و ، "با" را شناخنم

جغرافیای شهر تو چندان شگفت نیست
این بام، این دو گانه هوا را شناخنم

آخر اگرچه دیر، ولی زیرکانه‌تر
فرق میان ما و شما را شناختم

گفتی: "عبث مکوش که یک دست بی صداست"
من در سکوت نیز، صدا را شناختم

خود را شناختم من، و شادا که عاقبت، این سخت جان آبله پا را شناختم
‏ناشناس گفت…
طفلی گنا داری
‏بی تفاوت گفت…
سلام دسپلنه جان
فقط اومدم بگم :
هنوز مانده حالت جوری شود که بتوانی برای او راستش را بنویسی
نه اینطوره ؟؟؟!!!!
‏نادر توانا گفت…
جالب بود ولی بوی یاس می داد
‏ما گفت…
حافظ ميگه:
در عاشقي گزير نباشد ز ساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان چو آتشم