دورش شلوغ شده بود
روضه ش رو ادامه داد:
موسي بن جعفر(ع) رو كرد به مصيب
گفت من مي خوام برم بغداد!
مصيب عرضه داشت:
يابن رسول الله! آخه با اين غل و زنجير و زندانبان؟
آقا دست بردند و زنجير ها رو باز كردند و ناپديد شدند
ساعتي نگذشته بود
آقا دوباره ظاهر شدند و غل و زنجير رو با دست خودشون بستند!
همه گريه مي كردند...
دروغش اما نتونست
حتي يه قطره اشك از چشم من جاري كنه...
روضه ش رو ادامه داد:
موسي بن جعفر(ع) رو كرد به مصيب
گفت من مي خوام برم بغداد!
مصيب عرضه داشت:
يابن رسول الله! آخه با اين غل و زنجير و زندانبان؟
آقا دست بردند و زنجير ها رو باز كردند و ناپديد شدند
ساعتي نگذشته بود
آقا دوباره ظاهر شدند و غل و زنجير رو با دست خودشون بستند!
همه گريه مي كردند...
دروغش اما نتونست
حتي يه قطره اشك از چشم من جاري كنه...
نظرات
رسالت سختی در پیش داریم.
با امید به آگاهی روزافزون مردم.
خیلییییی زیبا و پر محتوا بود
راستی دیگه توی اون وبلاگتون نمینویسید؟
میگم این وبلاگتون رو بذارم توی پیوندهام؟؟؟
منتظرتون هستم